Just Just Just Ss501


Just Just Just Ss501

هرچی راجع به دابل اس


I can't believe Ep.6

I CAN’T BELIEVE (EP 6)

چیزی نگفتم.یعنی نمیتونستم بگم.اونم آروم لباشو رو لبای سردم گذاشت و انگشتاشو تو موهام فرو کرد.نمیخاستم این کارو بکنم ولی انگار ی نیرویی منو ب هیونگ نزدیکتر میکرد.منم دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش...

-: هی شما دوتا دارین چی کار میکنین؟

-: کیونا کی اومدی؟

-: همین الان.نگفتی چی کار میکردی؟

هیونگ: کیونا ببین تقصیر من بود

کیونا ی ابروشو بالا انداخت . با لبخند مرموزی نگامون کرد

-: هی شین اِ باید بعدن واسم تعریف کنیا

کیو: کیونا عزیزم چی شده؟{عزیزم! در حال حاضر نجمه در حال خرکیف شدن میباشد!!}...سلااااااااااااام

پشت سر کیو بقیه هم اومدن

یونگ: سلام دوستان عزیز.خوب دوتایی پاشدین اومدینا!

هیون: پس چی فکر کردی؟ ب زور از زیر زبونش کشیدم کجا اومدن

جونگ: ببینم شما دوتا چرا انقد نزدیک هم وایسادین؟

ی نگاه ب هیونگ انداختم ک داشت خودشو بیخیال نشون میداد.دویدم رفتم کنار جونگمین وایسادم و لبخند زدم

-: هیچی داشتیم حرف میزدیم

جونگ: انقد نزدیک؟؟؟

کیونا: نه بابا تو چشم هیونگ خاک رفته بود.شین اِ داشت فوتش میکرد!

بعدم یواشکی ی چشمک بهم زد.

کیو: کیونا عزیزم بریم ی ذره قدم بزنیم؟

کیونا: باشه بریم

و بعد راه افتادن و رفتن.

هیون: هی بچه ها بیاین ما هم بریم.بعدشم میریم ویلا

یونگ: آره بریم

اونا هم رفتن.فقط من موندم و جونگمین و هیونگ.برگشتم دیدم هردوشون دارن همدیگه رو نگاه میکنن.دستمو ب سینه زدم {همون دست ب سینه!} و ی ابرومو بالا انداختم و نگاشون کردم.

-: هی شما دوتا ک نمیخاین عین شله زرد اینجا وایسین و همدیگرو نگاه کنین؟

جونگ: پس میگی چی کار کنیم؟

-: خب مام میریم پیاده روی دیگ!

هیونگ: خیله خب شما برین.من حوصله ندارم

-: یعنی چ؟ یا هر س تا میریم یا هیچکدوم

جونگ: راس میگه دیگ هیونگ.لوس نشو

هیونگ: ایش باشه بابا

بعدم س تایی راه افتادیم و کنار ساحل شروع کردیم ب راه رفتن.

هیونگ: راستی جونگمین

جونگ: ها؟

هیونگ: شین اِ...

وقتی فهمیدم میخاد درمورد من یچی بگه همچین چش غره ای بهش رفتم ک بچه بیچاره نطقش کور شد! {الهی بمیرم!}

هیونگ: هیچی...میخاستم بگم فک کنم شین اِ سردش شده بریم تو خونه

جونگ: آها باشه بریم

راهمونو عوض کردیم و رفتیم سمت خونه.ب محض اینک رفتیم تو دویدم کنار شومینه و خودمو چسبوندم بهش.هیونگ راس میگفت واقعا سردم شده بود!

هیونگ: من میرم بخابم.خیلی خسته م

-: یعنی شام نمیخوری؟

هیونگ: نه گشنم نیس

-: باشه شب بخیر

هیونگ: شب بخیر

اون رفت تو اتاق.جونگمینم ک تازه از دستشویی اومده بود وقتی دید اونطوری ب شومینه چسبیدم پالتوشو از رو مبل ورداشت و آورد گذاشت رو پشتم

-: بیا اینو بپوش هوا سرده

-: نه خیلیم سردم نیس

-: هه آره مشخصه!راستی میخای بخابی؟

-: نه خابم نمیاد چطور؟

-: هیچی.پس من میرم ی ذره بخابم.آخه این 3 ساعتو همش من داشتم رانندگی میکردم.شب بخیر

داشت میرفت ک دستشو  گرفتم.برگشت طرفم

-: چیزی شده؟

-: جونگمین من...میشه ی سوالی ازت بپرسم؟

-: خب آره بپرس

-: تو هیونگو از کی میشناسی؟

-: خب از خیلی وقت پیش.فک کنم وقتی 16 سالم بود

-: خونوادشم میشناسی؟چطوری با هم آشنا شدین؟

-: آره.مادر و پدر خیلی خوبی داره.مخصوصا مامانش.خیلی دوسش دارم.زن خوبیه!اولین بار تو مدرسه دیدمش.از اون موقه تا الان با هم دوستیم

-: کدوم مدرسه؟

-: مدرسه نامسانگ {از خودم در آوردم جدی نگیرین!آها راستی این یکی از باکلاس ترین مدرسه های سئوله!}

با شنیدن این اسم جا خوردم.

-: واقعا؟ خوشحالم ک ب اون مدرسه رفته! {...!}

-: چی؟

-: هیچی همینطوری گفتم

-: حالا واس چی پرسیدی؟

-: هیچی همینطوری.من رفتم شب بخیر

-: شب بخیر خوب بخوابی

-: تو هم همینطور

لبخندی زدم و رفتم تو اتاق.همین ک درو باز کردم هیونگو دیدم ک رو تختش نشسته و زانوهاشو بغل کرده.ی قاب عکس دستش بود و داشت گریه میکرد.

-: هیونگ...حالت خوبه؟

انگار تازه متوجه من شده بود.سریع عکسو پشت رو انداخت رو تخت و اشکاشو پاک کرد

-: چیزی نیس.خوبم

-: پس چرا داری گریه میکنی؟ اون عکس کی بود؟

سرشو آورد بالا و چن لحظه نگام کرد.رفتم کنارش نشستم.بهم نگاه کرد..وقتی اونقدر نزدیک ب چشمای خیسش نگاه کردم دلم لرزید.غم بزرگی تو چشاش بود. سریع نگاهمو ازش دزدیدم.

-: اون...اون عشق اولم بود.دختری ک با تمام وجودم دوسش داشتم

-: خب الان کجاس؟

-: نمیدونم.اون رفت.شاید اگ میدونس دوسش دارم هیچوقت نمیرفت

-: چرا بهش نگفتی؟

-: نمیتونستم.چون اون...اون...

نمیدونستم چی میخاد بگه ولی میدونستم گفتنش براش خیلی سخته.واس همین پریدم وسط حرفش و گفتم: میشه عکسشو ببینم؟

قاب عکسو از رو تخت برداشت و جلوم گرفت.

-: آخرین عکسه ک ازش دارم.عکس بچگی هاشه.تولد 9 سالگیشه.

تا ب عکس نگاه کردم احساس کردم همه ی تنم کوفته شده.دست و پاهام عین چوب خشک شده بودن و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم.ب زور لبامو از هم جدا کردم و سعی کردم حرف بزنم: اسمش... اسمش چی بود؟

-: هی جون

زیر لب زمزمه کردم: هی جون...هی جون...خیلی وقت بود ک با این اسم خداحافظی کرده بودم...

-: چی؟ چی داری میگی؟ چرا قیافت یهو اینجوری شد؟

اون حرف میزد ولی من انگار تو این دنیا نبودم.اصن حرفاشو نمیشنیدم.واسه خودم ی چیزاییو آروم میگفتم: هی جون... هیونگ جون... خدای من...کیم هی جون...برگرد...خواهش میکنم برگرد...

-: تو...تو فامیلی اونو از کجا میدونی؟ شین اِ حالت خوبه؟

یهو سرمو آوردم بالا و نگاش کردم و با تعجب تمام گفتم: شین اِ؟؟؟؟؟

-: چته تو؟ خوبی؟

-: آره خوبم...ولی تو... تو واقعا عاشق هی جون بودی؟

-: منظورت چیه؟ تو میشناسیش؟

-: اون الان چن سالشه؟

-: فک کنم 21 یا 22

-: هیونگ... ی سوالی بپرسم راستشو میگی؟

سرشو تکون داد ک یعنی آره

-: پدر و مادرت... تو چن ساله ک با اونا زندگی میکنی؟

با این حرفم 4 تا شاخ رو سرش در اومد.

-: مـ...منـ...منظورت چیه؟ تو...از کجا...میدونی... ک اونا پدر و مادر واقعیم نیستن؟من اینو ب هیچکس نگفته بودم

سعی کردم آرامشمو حفظ کنم.نفس عمیقی کشیدم و تو چشماش ک از تعجب گرد شده بودن زل زدم و گفتم: هی جون...خواهرت بود نه؟واس همین نمیتونستی بهش بگی ک دوسش داری؟

در حالیکه از تعجب زبونش بند اومده بود سعی میکرد حرف بزنه: تو...اینارو از کجا میدونی؟

از جام بلند شدم و ب طرف در رفتم و دستگیره رو گرفتم.

-: چون...چون من... من همون هی جونم...

 

ها ها ها

الان دارین به چی فکر میکنین؟ ها؟

بدویین نظر بدین ببینم!

اهه!


نظرات شما عزیزان:

sarina
ساعت23:09---9 تير 1391
هههه خیلی باحال بود

MAHSA
ساعت16:48---12 خرداد 1391
http://www.loxblog.ir/commenting/avatars/avatar03.jpg

یااااااااا.خیلی قشنگ بود هنوز توش موندمپاسخ:مرسی عزیزم! هه هه!!


فاطمه هیونگی
ساعت1:15---6 خرداد 1391
سلام آجی.داستانت خوشمله.باحاله.

یه سوال.مال خراسان رضوی هستی؟کدوم شهر؟من مال نیشابورم

واییی چه خوب میشه اگه همشهری باشیم!!!


پاسخ:سلام مرسی. نظر لطفته! نه عزیزم. من مال ساری ام حیف شد!


sara
ساعت14:49---20 ارديبهشت 1391
داستانت توپه...!خوشمان آمد...!من دوست مژگانم...خوشبختم...!!!
پاسخ:ای دون! اون فندق کیه اونجا؟! جانم! (سخنان قصار) منم خوشبختم عزیزم!


mozhgan 
ساعت18:33---13 ارديبهشت 1391
اِ ؟ نگفتم؟ خو یادم رفت دیگه! اینجانب مژگان عشق کیو جونگ از بنت الهدی صدر!

تشویق نکنین تشویق نکنین! من متعلق به شمام!
پاسخ:آخ جون همشهری! حالا کی خواست تشویق کنه؟!


kim kyuna
ساعت13:28---11 ارديبهشت 1391
بقیش کوووووووووو؟

اخم کیو رو ببین

داستان نذاشتی اخم کردهپاسخ:هه هه چشم! آخی به شوملت بگو انقده اخم نکنه صورتش چروک میشه!


هانا جوووون
ساعت17:08---10 ارديبهشت 1391
وااااای چه داستانه باحالی نوشتی! بقیشو میخوام! توهم ساروی هستی؟!!!پاسخ:واااااااای عزیزم اینجوری نگو من خرکیف میشم! فرزانگان 1! (همون تیزهوشان خودمون!!!)

fatima
ساعت0:36---8 ارديبهشت 1391
سلام عجیـــــــــــــــــــــــــــ ــــــجم!

خوبی؟

الآن 6 قسمت داستانتو با هم خوندم....

خیلی قشنگ بود!دستت درد نکنه...

من بقیه شو موخواااااااااااااااااااااااااا ااااااام

کی میزاری؟

زودی بزاریا....

راستی ی نکته ی مهم!

هووییم!!!

خب من دیه برمممم

بووووووووووووووووووووووووووو ووووووش
پاسخ:سلام عزیزم مرسی خواهش میکنم! واااااااااااای من خرکیف شدم! چشم زود میذارم بووووووووووووس!


mozhgan
ساعت21:17---7 ارديبهشت 1391
راستی هانی! تو قارن بغل یالیت یه مغازه هس که دوتا دختر فروشندشن! چن وقت پیش دوستم از اونجا یه پیرهن مردونه خریده بود بعد این نایلونه رو بهش دادن اونم فرداش بهمون نشون داد اینقد جیغ کشیدیم کل مدرسه رفت هوا!!!!! واااای یعنی اونام طرفدار دابل اس بودن! اوخی!
پاسخ:جانم؟ ببینم تو هم ساروی هستی؟؟؟؟ ای خدا بگم چی کارت نکنه! چرا زودتر نگفتی؟ کدوم مدرسه؟ سریع بگو! زودباش!


پرهناز
ساعت20:28---7 ارديبهشت 1391
وااای چقدر ناز بوددددددد پاسخ:چشم پرهناز جونم! میذارم!

mozhgan
ساعت20:16---7 ارديبهشت 1391
دیدی گفتم؟....از اولشم میدونستم! هه هه! وای کیونا! کیو بهت گفت عزیزم؟ هانی؟ پس من چی؟ بی معرفت! فقط کیونا؟ دلمو شیکوندی! هه! برو حالشو ببر! با من نموندی....

حالا بیخیال! نمیشه زود تر داستان بزاری؟
پاسخ:خب نمیشه که کیو داداشی دو تا زن داشته باشه که! میشه؟ یعنی میشه ها! تو داستان نمیشه! شما که جای خود داری!


آهو
ساعت14:56---7 ارديبهشت 1391
مامان من بقیشو میخوامممممممممممممم


پاسخ:جانم دخترم؟ چیه عزیزم؟ میذارم برات دیگه! بذار برم پستونکتو بیارم! ای بابا انقد گریه نکن دیگه! وااااااااای نمیدونم بابات کجا رفته باز؟ هیوووووووووووووووونگ بیا دخترمون رو بگیر! دلش باباشو میخواد!


kim kyuna
ساعت12:28---7 ارديبهشت 1391
عسک کیو هست اون الان بکگراند گوشیمهپاسخ:بله بله خیلی زیبا بید! کف کردیم! آرههههههههههههه خدا کنه بشههههههههههههههههه!

kim kyuna
ساعت12:26---7 ارديبهشت 1391
جیــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــغ

بقیشووووووووو میخوامپاسخ:ااااااااا جیغ نزن گوشام کر شد! میذارم دیگه!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: Hani_Hyungi_Admin | تاريخ: پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |